دو تا دختره تو تاکسی:
- موبایلت داره زنگ میخوره گلم
+ اَه... نمیتونم پیداش کنم :
- نکنه خونه جا گذاشتیش؟!
من رو به راننده، راننده رو به من :
1
تلویزیون داره میگه میلیون ها سال طول می کشد تا از بقایای موجودات زنده نفت تشکیل شود؛
بابام برگشته میگه: یعنی بچه اگه من الان چالت کنم؛ ممکنه میلیون ها سال بعد به یه دردی بخوری….
حتی "لواشک ترش" و در بعضی مواقع هم "آب زرشک, البالو" خودش...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ادامه جمله رو ول کن. آب دهنتو قورت بده =))
یه بار تو ماه رمضون سحری دو دقیقه مونده به اذان پاشدم رفتم دستشویی،
اذونه !!
من :| .........................................................
فیزیک خیلی آسونتر میشد ، اگه به جای سیب، خود درخت رو نیوتن افتاده بود!
تو ايران مدرک "حــــــــــــــــــاجـی" از "PHD" معتبرتره ....!
یه روز یه ترکه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو فصل سرما جای گرم نداشت.. :(
.........
1- آدمت می کنم
2- از شوهر مردم یاد بگیر
3- من قبل از تو 100 تا خواستگار داشتم
4- میرم خونه مامانم
من رفتم باشگاه فعلا خدا حافظ میگ میگ .....
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی (ع) او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود
گفت:
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...
.: Weblog Themes By Pichak :.